ﻫﻤﻪ ﺧﺮﺍﺑﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﺮﺍﺑﯿﻢ !
ﺑﯿﺨﻮﺩﯼ ﻻﻑ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ و ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺧﻼﻗﯿﻢ
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺧﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺳﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻠﻮﺕ ﺧﻮﺩ ﺑﯽ ﺍﺧﻼﻕ !
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺧﻮﺍهی های ﻣﺎ ﺍﺭﺿﺎ ﺷﻮﺩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ !
ﻋﺸﻖﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﺒﻮﺩﻫﺎ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻣﺒﺎﺩﺍ
ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﻗﺘﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﻢ !
ﻣﺎ ﻗﺎﺗﻼﻥ ﺭﻭﺡ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﯾﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺑﻪ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﻫﻢ ﺩﺭ ﮔﺬﺭﯾﻢ …
از زبون فاطمه
داشتم به الی میخندیدم.اخه میخواستیم اذیتیش کنیم . بدبخت دهنش باز بود چشماش گشاد . وای از تصورش هم خندم میگیرههه.خخخ صدف زد پس کلم وگفت:زهر مار .یه دفعه صدای بوق اومد .برگشتیم دیدیم یه ماشین یکم خورد به الی تو ماشین رو نگاه کردم 4تا پسر توش بودن . ما به سمت اونا رفتیم . یه دفعه 4تاشون پیدا شدن وویی خدایی من چه نازن برگشتیم سمت بچه ها دیدم اونا هم دارن به پسرا نگاه میکننو پسرا هم به ما .ساحل:هی اقا مگه کوری.پسره که راننده بود:به من چه فکر کنم دوست شما کره
الی:من کر نیستم شما بوق نزدید که من برم کنار.
پسردیگه که جلو یعنی پیش کمک راننده:گفت:آرمان بس کن.بعد به طرف ما برگشت گفت :ببخشید.
صدف خانومم جوش(درست؟) گرفت و گفت:اشکال نداره و ما رو هل داد سمت دانشکاه با بدبختی کلاسمون رو پیدا کردیم و نشستیم نیمکت های اخر.
سلاااام!!
من یه رمان نوشتم!!
اسمش heart attack !
خیـــــــــلی خوشحال میشم برید ادامه بخونید و نظرتونو راجبش بهم بگید!!!
خلاصه داستان...
داستان یه دختر و پسر که تو محیط دانشگاه همدیگه رو میبینن.فریبرز عاشق یاس میشه و همه ی تلاش رو برای بدست اوردن یاس میکنه.....
امیدوارم خوشتون بیاد......
نظر یادتون نره...
گوشی روبرداشتموبه عسل زنگ زدم ولی جواب نمیداد می خواستم قطع کنم که جواب داد
-الو
وای سلام اجی یه خبر خوب من تا 2هفته دیگه میام
فقط صدای هق هق میود نگران شدم
-عسل؟عسل عزیزم چته؟ تو رو خدا یه چیزی بگو
_هلیا هیراد...
-هیراد چی؟ جون به لبم کردی
-باهام بهم زد... وصدای هق هقش بلند شد صداش اعصابمو خورد می کرد هیچ وقت تاقت گریه هاشو نداشتم او مدم واسه دلداریش چیزی بگم که که یهو صدای جیغش بلندشدو صدای وحشتناک برخورد دو تا ماشین
_عسل
عسل
عسل تو رو خدا جوا ب بده
عسل عزیزم
جواب نمیداد فقط صدا های مبهمی میومد شروع کردم به جیغ زدن نه خدا عسل نه عسل خواهش می کنم و زجه میزدم
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
امروز پرواز داشتم به ایران حالم خیلی خراب بود نتونستم بلیطمو عوض کنم واسه همین واسه تشییع جنازه نبودم
شهاب دم در منتظرم بود خیلی کلافه بود اینو از حرکان هیستیریکش می تونستم تشخیص بدم سوار ماشین شدیم وقتی رسیدیم
فرودگاه پیاده شدیمو رفتیم داخل .... برای خدافظی بغلش کردم که گفت
-هلیا خانومم مطمینی می خوای این کارو کنی؟ خواهش میکنم این کارو با منو خودتو عشقمون نکن خواهش میکنم
ازش جدا شدمو گفتم
- نمی نونم شهاب به خدا نمیتونم به این راحتی بگزرم درکم کن
دوباره بغلم کردو در حلی که اشک میریخت گفت
-یعنی گذشتن از منو عشقمون راحت تره؟
با بغض گفتم شهاب خواهش میکنم عذابم نده بعدم
گونشو بوسیدمو گفتم دوستت دارم اروم از تو بغلش اومدم بیرونو
چمدونم کشیدمو همون طور که اشک میریختم سوار هواپیما شدم
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------وقتی رسیدم کسی نبود خودم بهشون نگفتم تنها کسی که میدونست عسل بود که اونم.... با یاداوری عسل اشک از چشمام جاری شد یه دسمال از کیفم در اوردمو اشکامو پاک کردم
بعد از اون مکالمه ی تلفنی که با عسل داشتم کسی بهم زنگ نزد تا خبرشو بهم بده هر چیم زنگ میزدم کسی جواب نمیداد معلوم نیست تو چه حالتی بودن که گوشیم جواب نمیدادن فقط برای اینکه یه امیدی داشتم که شاید عسل تو اون تصادف نمرده باشه زنگ زدم به هیراد اما متاصفانه...... تنها کسی که میدونست من دارم میام هیراد بود اونم انگار به کسی نگفته بود بی ادب حتی نیومد دنبالم می خواستم تاکسی بگیرم که دیدمش لبخندی زدم نه بابا انگار کمی اب و شخصیت داره
_سلام هلیا خانوم
-سلام چرا زحمت کشیدین خودم میومدم
- خواهش می کنم تعارف بزارین کنار
باهم راه افتادیم توی ماشین به هیراد گفتم
-مرگ عسل برای همه ی ما دردناک بود اما برای شما باید خیلی دردناک تر بود ه باشه از چهر تون پیداست خیلی داغونو خسته میزنین
راست میگفتم ته ریشاش در لاومده بود با یه نگاه داغون سروضعشم که خیلی داغون تر بود
_شما تو اون چند وقتیم که عسل میومد پسشمو بهم سر میزد طاقت نمیوردین دیگه الان که میدونین نه مینونین ببینینش نه میتونین صداشو بشنوین...دیگه اشکام سرازیر شد هیرادم یه جا ترمز کرد و زد زی گریه منم گریم شدت گرفت اونم وقتی میدیدمش که چه حالو روزی داره اون عسلو کشته اون باعث مرگ عسل شده اون وقت...
وقتی رسیدیم وقتی رفتم داخل خونه وقتی بابامو دیدم که شو نه هاش خم شده وقتی مامانو دیدم با اون چشای قرمز وقتی رفتم داخل اتاق مشترک منو عسل و خاطرات رو سرم خراب شدن اون موقع بود که چشام یخ بست اون موقع بود که زندگیم یخ زد اون موقع بود که واسه تصمیمم استوار تر شدم اون موقع بود که لحظه شماری می کردم برای وقتش اون موقع بود که................................................................................................................... .
Nemidanam to ra posht kodam safhe khateratam gom kardam nemidanam to ra dar kodam sanie omram , ja gozashtam ama dar tamamsafehat khaterat varagh khorde ,esm zibaie to ,emzaie payanie khateratam shod. Dar tamam sanie haye rooz va shabam 'cheshman to 'lahze shomar 'didar dobareye man ba shadi ha bood agar dastat ra az poshte pardehaye meh alood eshghi kham ,nadidam mara bebakhsh agar sedaiat ra dar dalan va rozha va shabhaiam gom kardam mara bebakhsh. Ke emroz mane jobran gar,hameye saniehaye barbadrafte 'khaham bood ............. agar ba to basham.
Nemidanam to ra posht kodam safhe khateratam gom kardam nemidanam to ra dar kodam sanie omram , ja gozashtam ama dar tamamsafehat khaterat varagh khorde ,esm zibaie to ,emzaie payanie khateratam shod. Dar tamam sanie haye rooz va shabam 'cheshman to 'lahze shomar 'didar dobareye man ba shadi ha bood agar dastat ra az poshte pardehaye meh alood eshghi kham ,nadidam mara bebakhsh agar sedaiat ra dar dalan va rozha va shabhaiam gom kardam mara bebakhsh. Ke emroz mane jobran gar,hameye saniehaye barbadrafte 'khaham bood ............. agar ba to basham.
عضویت نویسنده
سلام
خوبین بچه ها؟
خوبید دوستان عزیز میخوام از شما خواهش کنم که عضو وبلاگ باشید و چنانچه مایل به نویسندگی هستید
در قسمت نظرت به صورت خصوصی اعلام کنید تا رمز عبور و نام کاربری شما فعال بشه.
و اینه که با کلی انرژی برای گذاشتن کلی رمان - داستان ووووو دارم با کمک شما ...
+یادتون نره ثبت نام کنید و نویسنده افتخاری وبلاگ رمان خونه باشید...
و همچنین به بهترین نویسنده = جایزه هم میده شارژ ایرانسل 5 هزاری:
.پس از همین الان شروع کنید و مطلب رمان های در هر زمینه که میتونید بذارید همه شما را دوست دارم؟؟؟
اگر هم دنبال رمان یا داستان خاصی هستید توی قسمت نظرات اعلام کنید بذارم براتون...
ممنون...
۷راه برای نفوذ در دیگران
1) انتقاد، شکایت و محکوم نکنید.
2) صادق باشید.
3) در دیگران انگیزه ایجاد کنید.
4) ذاتاً به دیگران علاقه مند باشید.
5) همیشه حتی در هنگام مشکلات و سختی ها خنده رو باشید.
6) به یاد داشته باشید که نام هر فردی زیباترین و مهمترین کلمه است.
7) شنونده خوبی باشید. دیگران را تشویق کنید در مورد خود صحبت کنند.
سيلاممممممممممم اينم رمان جديدم بچه ها اين رمان و رمان قرار نبود يه جورايي بهم ربط دارن
خلاصه :درباره دختري به نام توسكا كه بطور اتفاقي بازيگر ميشه و زندگيش روال عادي خودش رو از دست ميده توي يكي از صحنه هاي فيلم كه درحال برداشت ماشين يه غريبه با سرعت وارد ميشه و درست جلو پايه توسكا نگه ميداره ...
نكته مهم :بچه ها هر گونه اسم ... مکان ... زمان ... نوع رابطه ... یا هر چیزی دیگه زاییده ذهن منه و واقعی نیست ... اینو لازم بود که بگم ... هیچ شخص حقیقی وجود نداره ...
نام کتاب : پارمین
نویسنده : آذر میدخت کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۲۵۵ کیلوبایت (پرنیان) – ۷۱۶ کیلوبایت (کتابچه)
ساخته شده با نرم افزار : پرنیان و کتابچه
خلاصه داستان :
پارمین تو یه خانواده متوسط همراه خواهر و پدر و عمه اش زندگی می کنه. زندگیشون گاهی پایین گاهی بالا می گذره تا اینکه پدر خانواده برای انجام معامله ای تمام دارایی شون و که یه خونه و ماشینه می فروشه ولی طرف کلاه بردار از آب در میاد و پارمین تصمیم می گیره برای نجات خانوادش کاری و انجام بده که عواقب وخیمی در پی داره .
نام کتاب : مستی برای شراب گران قیمت؟
نویسنده : shahtut کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۳۴۱ کیلوبایت (پرنیان) – ۸۵۰ کیلوبایت (کتابچه)
ساخته شده با نرم افزار : پرنیان و کتابچه
خلاصه داستان :
داستان درباره ی دختری هست که چهره ای معمولی داره و در کار خودش به عنوان یک وکیل موفقه اما از پدر و مادرش مهر و محبت چندانی ندیده اون که بدهی سنگینی داشته و دوست نداشته از پدر و مادر در این مورد درخواست کمک کنه، تا غرورش رو حفظ کنه، مجبور میشه برای پرداخت این بدهی با مردی بسیار ثروتمند ازدواج کنه. اما هنوز هم نمی دونه که این مرد چرا راضی به ازدواج با اون شده.…
نام کتاب : تقلب
نویسنده : f_javid کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : ۵٫۵۸ مگا بایت
تعداد صفحات : ۳۷۵
خلاصه داستان :
رمان در مورد دختر شاد و سرزنده ای به اسم نادیا هست که همه نانادی صداش میکنن و خدای تقلبه. کل چهار سال دبیرستان رو با تقلب به انتها رسونده و دریای راههای تقلبه و انقدر حرفه ای که تا به حال سابقه تقلب گرفتنه ازش رو هیچ بنی بشری به چشم ندیده اما از بد روزگار بالاخره دستش برا یه نفر رو میشه و این سراغاز یه تنفر عمیق و شاید در انتها عشقی بزرگ و پر از تجربه های ریز و درشتی که بالاخره ببینیم نقلب توانگر کند مرد را یا نکند!!…
نام کتاب : پارمین
نویسنده : آذر میدخت کاربر انجمن نودهشتیا